نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





میخواستمت اما رفته بودی ، آمدم ببینمت اما دیگر نبودی…
نه میتوانم دل ببندم با دلی شکسته ، نه میتوانم بروم با این پاهای خسته…
چشمانم پر از نیاز ، قلبی پر از دلتنگی ، زندگی مانده و یک عالمه خاطره
خاطره هایی که کاش همچو عشقمان میسوخت ، اگر نیستی ، اگر مرا تنها گذاشته ای و رفتی دیگر چه سود دارد خاطره هایی که از تو در دلم جا مانده؟
عذابم میدهد ، دلتنگم میکند ، حالا که نیستی دیگر دلم لحظه شماری نمیکند
میخواستمت اما رفته بودی…
این هوایی که در آنم هوای مسمومیست ، مرا از پای در می آورد
یک هوای پر از دلتنگی ، نیست در آن کسی که آرامم کند، نیست کسی که مرا درک کند!
یخ زده آتش عشقمان ، کجاست آن قول و قرار های دیروزمان ، کجاست آنهمه مهر و وفا ، چه صبری داده ای به من ای خدا !
به بیراهه میروم ، به دنبال سایه ی خودم میروم ، هر چه میروم به او نمیرسم!
سرگردان و بی قرارم ، نمیخواهم از یک عشق پوچ بمیرم!
وقتی شکسته ای بال مرا برای پرواز ، وقتی دادی یک عالمه غم به این دل پر از نیاز
وقتی مرا در حسرت گذاشتی ،مرا در این طوفان پر از درد تنها گذاشتی ، چرا باید هنوز هم به تو فکر کنم؟
تویی که گذشتی از من و احساسم ، دیگر نمیروم تا به تو برسم!
همینجا میمانم ، خاطره هایت را همینجا که مانده ام خاک میکنم ، برای همیشه فراموشت میکنم ، تو هم مثل همه ، همه آمدند ، شکستند ، رفتند !
مثل همه بیماری ، هیچ درکی از احساس نداری ، قدر دل بی وفای خودت را هم نمیدانی!
همان بهتر که رفتی…


[+] نوشته شده توسط amirali در 13:25 | |







خدایا من گناهی نکرده بودم که اینک قلبی شکسته در سینه دارم
گناه من چه بود که بازیچه دست این و آن بودم
هر که آمد بر روی قلبم پا گذشت و رفت و حتی پشت سرش را هم نگاه نکرد!
خدایا چرا در این روزها باید در حسرت عشق و محبت باشیم ، عشقی که تو در وجود همه قرار دادی و احساسی که همه بتوانند عاشق شوند !
خدایا نمیدانم میدانی در این زمانه همه با احساس عشقی که به آنها دادی قلبها را میشکنند و خیانت میکنند
خدایا نمیدانم میدانی که عشقی که تو آفریدی دیگر آن زیبایی و وفاداری را ندارد؟
خدایا نگاهی کن به عاشقان واقعی ، ببین حال آن ها را ، بگو که چه بر سر عشق آمده ؟
میخواهی فریاد بزنم تا بشنوی صدای مرا ؟ میخواهی با صدای بلند گریه کنم تا بشنوی درد این دل تنهای مرا؟
خدایا مگر عاشقان چه گناهی کرده اند که همیشه باید متهم ردیف اول باشند ، چرا باید به جای آن آدمهای بی وفا، عاشقان محکوم به حبس ابد باشند؟
خدایا میشنوی حرفهای مرا ، درک میکنی احساسات این قلب زخم خورده مرا ؟
چرا سکوت ؟ چگونه باید بشنوم پاسخت را در جواب این دل صبور؟
خدیا اگر بخواهم از حال و روز خویش بگویم ، باید در انتظار باران اشکهایت باشم ، تا بدانی عشقی که آفریده ای و احساساتش به چه روزی افتاده ، مثل این است که برگ سبزی از شاخه اش بر روی زمین افتاده و همه بر روی آن پا میگذارند و یک برگ خشکیده همچنان بر روی شاخه اش مانده
خدایا در این چند صباح باقی مانده از این زندگی بی محبت و پوچ ،هوای عاشقان را داشته باش


[+] نوشته شده توسط amirali در 13:24 | |








دیروز گذشت و پیش خود گفتم فردا در راه است ،
 فردا آمد و دیدم هنوز دلم چشم به راه است ، 
مدتی گذشت و هنوز هم در حسرت دیروزم ، 
چه فایده دارد وقتی روز به روز از غم عشقت میسوزم؟


[+] نوشته شده توسط amirali در 13:24 | |







کاش عاشقت نبودم  ، که اینگونه بسوزم به پایت ، که اینگونه بمانم در حسرت دیدارت
کاش عاشقت نبودم که عذاب بکشم ، تمام دردهای دنیا را بر دوش بکشم…
که شبهایم  را با چشمان خیس سحر کنم، روزهایم را با دلتنگی و انتظار به سر کنم
کاش عاشقت نبودم که اینگونه دلم سوخته نباشد ، در هوای سرد عشقت افسرده نباشد
کاش عاشقت نبودم که اینک تنها باشم ، تو نباشی و من پریشان باشم ، تو نباشی و من دیوانه و سرگردان باشم…
کاش عاشقت نبودم که اینک لحظه هایم بیهوده بگذرد ، فصلهایم بی رنگ بگذرند ،تا حتی دلم به خزان نیز خوش نباشد…
تقصیر خودم بود که هوای عاشقی به سرم زد ، تا خواستم فرار کنم ، عشق تیر خلاصش را به بال و پرم زد ، تا خواستم دلم را پشیمان کنم ، دلم ، دل به دریا زد….
دل به دریا زد و بدجور غرق شد ، همه امیدهایم زیر آب محو شد….
کاش عاشقت نبودم که اینک از دست تو ناله کنم ، شب و روز دلم را سرزنش کنم ….
قلبم میلرزد ، تمام وجودم تمنای آغوشی را میکند که آن آغوش رویاییست که گاهی فکر میکنم رسیدن به آن محال است
چشمانم دیگر از اشک ریختن سویی ندارند ، چشمانی که تمام لحظه ها انتظار این را میکشند که به دیدار چشمان تو بیایند
کاش عاشق دل بی وفایت نبودم ، بی نیاز بودم ، مثل خودت بیخیال بودم ، کاش مهم نبود برایم بودنت ، دیگر احساس نیاز نمیکردم در تمام لحظه های نبودنت !


[+] نوشته شده توسط amirali در 13:23 | |







خبری ازت نداشتم خیلی بی تاب تو بودم اومدم سراغت اما....  پر گریه شد وجودم

خیلی دلتنگ تو بودم... نمیدونم چرا اینجام ....

اونجا گل بارونه امشب... چرا من چیزی نمیگم .... چرا میخندم عجیبه ....!!!!

آخه مجبورم بخندم  کسی اشکام رو نبینه ... حالا کو تا باورم شه سرنوشت من همینه

بنظر میاد که امشب از قلم افتاده باشم .... آرزوم بود که من امشب پیش تو وایستاده باشم...

چه لباسای قشنگی بهت میاد چقدر عزیزم .... تو میخندی و من از دور دارم اشکامو میریزم....

بله رو بگو گل من تو ازم خیری ندیدی آرزوم بود که ببینم که تو رخت های سفیدی

حالا هر دو حلقه داریم تو تو دستت من تو چشمام ....

برو خوشبت شی عزیزم آرزوم بود که ببینم تو تو رخت های سفیدی

بله رو بگو گل من ،  من و زندگیه بی تو باورم نمیشه اصلا

میزنم بیرون از اونجا   بله رو میگی نباشم ....

میروم اون بیرون یه گوشه دست به دامن خدا شم .... دست به دامن خدا شم......

بله رو گفتی تموم شد .... دیگه این آخر کاره  

هی میخوام بگم مبارک .... ولی بغضم نمیذاره...

حس من تبریک من بود   من واسه تو گریه کردم  قطره قطره های اشک رو به تو امشب هدیه کردم ...

امشب تو جشنت عزیزم نمیدونی چی کشیدم.... اما کاش نزدیکتر بودم تا تو رو واضح میدیدم ...

دیگه چشمام نمیبینه ... دستم هم نمینویسه ... دلخوشیم همین یه نامه است ... گرچه اینم خیس خیسه

آخرین جمله ی نامه ام اینه از ته وجودم...

         برو خوشبخت شی عزیزم...


[+] نوشته شده توسط amirali در 12:19 | |







آهسته ، قلبم بدجور شکسته

 

                       دوباره آمده ای که چه بگویی به این دل خسته

 

                                                       آمده ای دوباره بشکنی قلبم را ،

 

                                                                      یا باز هم به بازی بگیری این دل تنهایم را


[+] نوشته شده توسط amirali در 12:16 | |







 

دفتر عشق که بسته شد دیدم منم تموم شدم

خونم حلال ولی بدون به پای تو حروم شدم

اونی که عاشق شده بود بدجوری تو کار تو موند

برای فاتحه بهت حالا باید فاتحه خوند

تموم وسعت دلو به نام تو سند زدم

غرور لعنتی می گفت بازی عشقو بلدم

از تو گله نمی کنم از دست قلبم شاکیم

چرا گذشتم از خودم چرا غرق تاریکیم

دوست ندارم چشمای من فردا به آفتاب وا بشه

چه خوب میشه تصمیم تو آخر ماجرا بشه

دست و دلت نلرزه

بزن تیر خلاصو

از اون که عاشقت بود بشنو این التماسو


[+] نوشته شده توسط amirali در 12:7 | |







یـه شـبـایـی اصـن نـگـذشـت امـا مـا ازش گـذشـتـیـم...
یـه شـبـایـی هـم بـد گـذشـت...سـخـت گـذشـت ...بـا درد گـذشــت...
یـه شـبـایـی داد زدیـم امـا جـز دلـمـون هـیـچ کـس صـدامـونـو نـشـنـیـد...
یـه شـبـایـی هـمـه چـی بـود الـا اونـی کـه بـایـد مـیـبـود...
یـه شـبـایـی هـوا عـجـیـب دونـفـره بـود اما هـمـون شـبـا مـا بـودیـمـو تـنـهـایـیمون...
یـه شـبـایـی نـفـسـمـون بـرید از ایـن هـمـه بـغـض...
یـه شـبـایـی نـفـس کـم اوردیـم...امــا دووم اوردیــم...
یـه روزایـی فـقـط زنـده بـودیـم ...زنـدگـی نـکـردیـم...
یـه شبـایـی زنـده هـم نـبـودیـم فـقـط بـودیـم...هـمیـن..


[+] نوشته شده توسط amirali در 12:6 | |







خدایا چون نوشتی سرنوشتم
                                 که بخت از من رمَد از بسکه زشتم

 

خداوندا اگر خط تو بد بود

                            تو میگفتی خود من مینوشتم


[+] نوشته شده توسط amirali در 22:7 | |







فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی.
پیرمرد از دختر پرسید:
- غمگینی؟
- نه.
- مطمئنی؟
- نه.
- چرا گریه می کنی؟
- دوستام منو دوست ندارن.
- چرا؟
- چون قشنگ نیستم
- قبلا اینو به تو گفتن؟
- نه.
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
- راست می گی؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت...


[+] نوشته شده توسط amirali در 22:7 | |



صفحه قبل 1 ... 4 5 6 7 8 ... 25 صفحه بعد