
به سلامتیه نگهبانی که در سرمای زمستانی نگهبانی میداد..
پادشاه از قصر خود بیرون می اید نگاه ب نگهبان میکند میگوید :
سرد نیست در پاسخ میشنود سرد است اما عادت کردم..........
پادشاه میگوید فردا برایت لباس گرم می اورم این را میگوید و میرود و فراموشش میشود
تا اینکه فردای ان روز می اید و جنازه ی نگهبان را میبیند
که بروی دستش نوشته بود من ب سرما عادت کرده بودم اما..
امید تو ویرانم کرد!
حال من میگویم که من به تنهایی عادت کردم اما امید تو به باهم ماندن مرا ویران کرد.
نظرات شما عزیزان:
|